سپهبد چو از طنجه برگاشت باز


بگشت اندر آن مرز شیب و فراز

همی خواست تا یکسر آن بوم و بر


ببیند که کم دید بار دگر

چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل


بدو رودی از آب پهنا دو میل

درختان رده کرده بر گرد رود


تنه لعلگون شاخهاشان کبود

بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر


نه آهن نه آتش بر او کارگر

وزو هر که کندی به دندان برش


نبردی دگر درد دندان سرش

ز بهر شگفتی بزرگان و خرد


به نی ز آن فراوان بریدند و برد

از آن پس بر سبزدشتی رسید


همه کو کنار و گل و سبزه دید

چنان بد بزرگی هر کوکنار


که پر گشتی از گوشه او کنار

دگر دید مرغی به تن خوب رنگ


بزرگیش هم برنهاد کلنگ

یکی مرغ کوچکتر از فاخته


همیشه پسش تاختن ساخته

همه ساله بر طمع پیخال اوی


بدی مانده در سایه بال اوی

هر آن گه که پیخال بنداختی


وی اندر هوا آن خورش ساختی

سپهدار از اندیشه شد خیره سر


همی گفت کاین بخش یزدان نگر

بدین آن دهد کآید آن را برون


درین بخش او راه داند که چون

یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو


همانجاست در بیشه بید و غرو

نداند ز بن برچدن دانه چیز


که کورست وکور آید از خایه نیز

همه روز نالان و جوشان بود


به یک جای تا شب خروشان بود

دگر مرغکی کوچک آید فراز


دهدش آب و چینه به روز دراز

چو از بس چنه پرشود ژاغرش


گرد زورمندی تن لاغرش

خروشنده از جای بجهد دژم


مرین کوچکک را بدرد ز هم

برین بوم و بر هر کس از راستان


زند بی وفا را از او داستان

دهی دید جای دگر چون بهشت


ز پیرامنش باغ و بسیار کشت

برآورد بت خانه ای زو به ماه


درش جزع رنگین سپید و سیاه

زمینش به یکپاره از لاژورد


همه بوم و دیوار مینای زرد

درو شیری از سیم و تختی به زیر


بتی کرده از زر بر پشت شیر

به دست آینه چون درفشنده مهر


بدآن آینه درهمی دید چهر

هرآن دردمندی که بودی تباه


چو کردی بدآن آینه در نگاه

چو چهرش ندیدی شدی زین سرای


ورایدون که دیدی، شدی باز جای

شب تیره بی آتش تابناک


بدی روشن آن خانه چون روز پاک

بت آرای خیلی در آن انجمن


که بودندی از پیش آن بت شمن

جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز


ببردند پیش سپهبد فراز

بپرسید از ایشان جهان پهلوان


کزینسان دهی و آب هر سو دوان

سرا و دز و کشتش ایدون بسی


چرا جز شما نیست ایدر کسی

دژم هر کسی گفت کز راه راست


یکی بیشه نزدیک این مرز ماست

ددی در وی از پیل مهتر به تن


چو تند اژدها زهر پاش از دهن

تن او یکی هشت پای و دو سر


سرش از دو سو، پای زیر و زبر

چو شد پای زیرینش از کار و ساز


بگردد برآن پای کش از فراز

همش چنگ شیرست و هم زور پیل


بدرد به آواز کوه از دو میل

شگفتیست جویان خون آمده


ز دریای خاور برون آمده

به چنگ از که و بیشه شیر آورد


به دم کر کس از ابر زیر آورد

کمینی نهد هر زمان از نهان


برد هر که یابد ز ما ناگهان

به راهش بویم از نهان دیده دار


گریزیم چون او شود آشکار

تهی شد ده از مردم و چارپای


نماندست جز ما کس ایدر به جای

همی شد نشاییم زن بوم و رست


که این جای بد زادن ما نخست

برین بام بتخانه دلفروز


نشسته بود دیده بانی به روز

که تا چونش بیند زند نعره زود


ز هامون گریزیم در ده چو دود

سپهدار پذرفت کامروز من


رهایی دهمتان از این اهرمن

سپه برد تا نزد بیشه رسید


بر بیشه صف سپه برکشید

چنان تنگ درهم یکی بیشه بود


که رفتن درو کار اندیشه بود

درختانش سر در کشیده به سر


چو خط دبیران یک اندر دگر

همه شاخ ها تا به چرخ کبود


به هم برشده تنگ چون تار و پود

تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت


وزو هست گردی دگر هر درخت

کشان شاخ ها نیزه و گرز بار


سپر برگ ها و سنان نوک خار

ز بس برگ ریزش گه باد تیز


گرفتی جهان هر زمان رستخیز

نتابیدی اندر وی از چرخ هور


ز تنگی بسودی درو پوست مور

نی اش گفتی از برگ و خار از گره


مگر تیغ این دارد و آن زره

به پهلوی بیشه یکی آب کند


برش خفته دد همچون کوهی بلند

بپوشید خفتان کین پهلوان


برافکند بر پیل برگستوان

به صندوق در رفت با ساز جنگ


همی راند تا نزد او رفت تنگ

سوی روشن پاک برداشت دست


از او خواست زور و به زانو نشست

زه آورد بر چرخ پیکار بر


ز دستش گره زد به سوفار بر

یکی فیلکی سود سندان گذار


بزد دوخت بر هم ز فرش استوار

دد آن گه سر از جای بر کرد تیز


به پیل اندر آمد به خشم و ستیز

به چنگال بفکند خرطوم اوی


به دندان بکندش سر از تن چو گوی

زدش نیزه بر سینه گرد دلیر


ز صندوق با گرز کین جست زیر

چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت


در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت

همی چند زد بر سرش گرز جنگ


تن پیل خست او به دندان و چنگ

چنین تا همه ریخت مغز سرش


به زهر و به خون غرقه گشته برش

بمالید رخ پهلوان بر زمین


گرفت آفرین بر جهان آفرین

که کردش بر آن زشت پتیاره چیر


که هم اژدها بود و هم پیل و شیر

همان گه بیاکند چرمش به کاه


برافکند بر پیل و برداشت راه

به سوی بیابانی آمد شگفت


شتابان بیابان به پی برگرفت

به نزدیکی بادیه روز چند


چو شد، دید در ره حصاری بلند

هم سنگ دیوار برج و حصار


ز گردش روان ریگ و جای استوار

بر او نردبانی هم از خاره سنگ


یکی راهش از پیش دشوار و تنگ

از آهن دری بر سر نردبان


بر او مردی از چوب چون دیده بان

بر آیین تیرافکنانش نشست


کمانی و تیری گرفته به دست

بر آن پایه نردبان هر که پای


نهادی، سبک مرد چوبین ز جای

به تیرش فکندی هم اندر زمان


شدی تیر او بازسوی کمان

به درع و سپر چند کس رفت تفت


همین بود و شد کشته هر کس که رفت

جهان پهلوان خواست درع نبرد


خدنگی بینداخت بر چشم مرد

چنان زد که یک نیزه بفراختش


ز بالا به ریگ اندر انداختش

هم اندر پی آهنگ افراز کرد


ز بر قفل بشکست و در باز کرد

یکی شیر دید از پس در بپای


ز روی و ز مس کرده جنبان زجای

به کردار کوره پر آتش دهان


دمادم درخش از دهانش جهان

سپهبد ز فرازنگان باز جست


طلسمش که چون بود شاید درست

یکی گفت هست آتش تیز تفت


درین سنگ¬ کش¬زیرچاهست ونفت

ز چشمه همی زاید آن نفت زیر


وزاو گیرد آتش همی کام شیر

همان جنبش مرد و تیر و کمان


ازین آتش و نفت بد بی گمان

چنان ساخت فرزانه پیش بین


که تا گیتیست این بود هم چنین

به چاره شدند اندر آن جای تنگ


همه بوم و دیوار بد خاره سنگ

ز مرمر برافراز بام و حصار


یکی قبه جزعین ستونش چهار

دراو تختی از زر و مردی دراز


برآن تخت بد مرده از دیرباز

گرفته همه تنش در قیر و مشک


گهر برش و از زیر کافور خشک

به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون


زدی بانگ و بی هش فتادی نگون

چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد


کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد

کجا نام اختوخ دانی همی


دگر نامش ادریس خوانی همی

دژم پهلوان با دلی پرشگفت


تهی رفت از آن جا و ره برگرفت